✿ ( : کیــوی و هویــج : ) ✿

 سلام

اصلا نمیدونم چی بنویسم کلا دوس ندارم حرفامو به کسی بگم چون هیشکی منو درک نمیکنه

امروزم مث همیشه دیر رسیدم مدرسه همه رفتن سر کلاس منم جوری رفتم داخل سالن که هیشکی نبینه بخواد گیر بده سر صبی بحث شیرین مشتق بود کلی خوش گذشت دیروزم آزمونمو خیلیییییییییی خوب دادم  دلم خیلی گرفته ولی اینجوری نشون نمیدم میخندم ولی در حقیقت هیچی منو خوشحال نمیکنه امیدوارم همون  قدیم شم بزودی

تاريخ شنبه 30 دی 1391برچسب:,سـاعت 14:42 نويسنده عالیجنــاب| |

 

کاش بیایی..دستم را بگیری..با هم برویم به یک جایی که معلوم نیست کجاست

تو باشی. من باشم. لبخند باشد

 

و دنیایم خالی شود از دلهره های روزمره

 

 

 

تمام شک هایم را در کیسه ی آبی رنگ بریزم

و پشت در بگذارمشان.

در را به روی هر چه که به انتخاب من نبود، ببندم

نفسی تازه کنم

 و باز

تو باشی

نگاهت باشد

گرمی دستانت باشد

آغوشت باشد

و من هر لحظه گم شوم در خیال تو...

کاش واقعی شود این خیال من

بعد بیایی، دستم را بگیری. باهم برویم به یک جایی که معلوم نیست کجاست...

 به چشم هات خیره می شوم

 چقدر دنیایم گیراست...

 

تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:,سـاعت 10:15 نويسنده عالیجنــاب| |

سلامی دوباره خب اول بايد تشکر کنم که با قدوم پاکش وبلاگمونو متبرک كرد ممنون خب ديروز بعد از اينکه گفت از وبلاگ خوشش اومده با نيروی فوق العاده ای رفتم کتابخونه و مشغول خوندن درس بسيار شيرين و مزخرف شدم نيرو کار خودشو کرد و کلی درس خوندم اين كار تا شب ادامه داشت روز باحالی بود چون به لطف دلقکای کتابخونه خيلی خنديدم اما از بعد ظهر احساس ميکردم يه ذره عصبيم شب که اومدم خونه رفتم نت هم آلوچه ان بود هم احمد و آجی رويا کلی حرف زديم آجی رويا کلی حرفای قشنگ قشنگ زد

تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:,سـاعت 9:0 نويسنده عالیجنــاب| |

 سلام من از قدیما گفتم که انشا و خاطره نویسی و اینجور کارا واسم سخته آخه چراااااا منو تو این موقعیت قرار میدید هاااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب از کجا شروع کنم ...........آها از دیروز عصر که من بابا شدم . اینقدم بچه هامون باحالن پسرمون که همش تو کاره تعجبه و  مامانشم که عاشقه این تعجبشه و دخترمونم که همش خجالتیه من خیلییییییییی دوسش دارم اسم پسرمونو گذاشتیم امیرعلی و اسم دخترمونو گذاشتیم هستی این اسما انتخابه مامیشونه و از اونجایی که نمیشه رو حرف عزیز دلم حرف زد همین شد که اون می خواست بعدشم که دیگه از حرف های و کارای عاشقونه تا اطلاع ثانوی(املای ثانوی درسته؟؟؟) محروم شدم تا واسه نی نیا بدآموزی نداشته باشه بعدش که فوتبال و شام  و یک ذره شب زنده داری و چون زود خوابیدم حالا مث جغدی نشستم پا پی سی دارم خاطره مینویسم به امید این که  با دیدن وبلاگ خوشحال شه ((((((خیلییییییییییی دوست دارم)))))

خب دیگه بسه زیاد نوشتم تا بعد..........................

 

تاريخ پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:,سـاعت 4:46 نويسنده عالیجنــاب| |

MiSs-A